alone | ||
|
يكي بود ، يكي نبود . زير گنبد كبود نويسنده خردمندي بود كه عادت داشت هر روز صبح پيش از نوشتن ، كنار اقيانوس برود . او هميشه پيش از شروع كارش چند قدمي در ساحل پياده روي ميكرد . روزي از روزها در حين پياده روي در ساحل اقيانوس متوجه فردي در دور دست ها شد ، او مشغول انجام حركاتي رقص مانند بود . مرد خردمند خنديد و با خود فكر كرد او كيست كه قادر است آن موقع روز برقصد . سپس به قدم هايش سرعت بخشيد و به طرف رقصنده به راه افتاد . همين طور كه نزديك و نزديكتر مي شد ، مرد جواني را در مقابل خود ديد كه به هيچ وجه نمي رقصيد . او به طرف زمين خم مي شد ، چيزي را بر مي داشت و به آرامي آن را درون اقيانوس پرتاب مي كرد . مرد خردمند همچنان در حال نزديك شدن با صداي بلند گفت : "صبح به خير ! چه مي كني ؟ "مرد جوان مكثي كرد ، سرش را بالا آورد و پاسخ داد : "ستاره هاي دريايي را درون اقيانوس پرت مي كنم ." مرد خردمند گفت : "به گمانم مي بايست مي پرسيدم ، چرا ستاره هاي دريايي را درون اقيانوس پرتاب مي كني ؟" مرد جوان جواب داد : "خورشيد بالا آمده ، مد هم تمام شده ، اگر من آنها را داخل اقيانوس پرت نكنم ، خواهند مرد ." مرد خردمند با تعجب گفت : " اما مرد جوان، مگر نمي بيني كه ساحل ، كيلومترها ادامه دارد و ستاره هاي دريايي تا دوردست ها پراكنده شده اند ؟ اين امكان وجود ندارد كه تو بتواني تغييري در كل ماجرا ايجاد كني ." مرد جوان مؤدبانه حرفهاي مرد خردمند را گوش كرد . سپس به طرف پايين خم شد ، ستاره دريايي ديگري از روي ساحل برداشت و آن را درون اقيانوس پرتاب كرد و پس از برخورد چندين موج به ساحل اقيانوس پاسخ داد : نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin.ir ] |